.
نمیدانم که او چگونه موجودی است؛ هیچ یک از ما نمیداند. او مادرش را هنگام زایمان کشت، اما این حقیقت هرگز به اندازهای کافی نبود که بهحساب آورده شود.
به خاطر بخشهایی از آینده که در لحظات یخ زدهی برکهی آب گیر انداخته یا در شیشهی سرد آینهام دیده بودم و به خاطر تمام چیزی که از آن قضیه پیشبینی کرده بودم، آنها من را دانا صدا میزنند؛ اما من با دانایی فاصلهی زیادی دارم. اگر من عاقل بودم، نباید هیچوقت سعی میکردم آن چه را که دیدهام، تغییر دهم. اگر من عاقل بودم، باید خودم را قبل از اینکه با آن دختر روبرو شوم، پیش از آنکه آن مرد را گرفتار کنم، میکشتم.
دانا و جادوگر؛ همانطور که آنها میگویند و من چهرهاش را در رویاهایم و انعکاسش را در تمام طول زندگیام دیده بودم: شانزده سال دیدن رویایش قبل از آنکه او در آن صبحگاه، اسبش را به سمت آن پل بتازاند و اسم من را بپرسد. او کمکم کرد تا روی اسب رشیدش بنشینم و ما با هم در حالی که صورتم در رنگ طلایی موهایش فرو رفته بود،به سمت کلبهی کوچکم تاختیم. او از من بهترین چیزی را که داشتم خواست؛ حق پادشاهی.
ریشش در روشنایی صبحگاه به رنگ قرمزِ برنزی بود و من میشناختمش؛ نه بهعنوان یک پادشاه؛ زیرا من تا آن زمان هیچ چیز در مورد پادشاهان نمیدانستم، بلکه به عنوان عشقم. او هر آنچه را که میخواست من گرفت؛ حق پادشاهان را؛ اما روز بعد پیش من بازگشت و در شب بعدش ریشش خیلی قرمز، موهایش خیلی طلایی، چشمانش به رنگ آبیِ آسمانِ تابستانی، پوستش به رنگ قهوهای ملایمِ برنزه شده همچون گندم بالغ بود.
دخترش فقط یک بچه بود: وقتی من به قصر آمدم، بیشتر از پنج سال نداشت. تصویری از مادر مردهاش در اتاقِ برجِ شاهزاده خانم آویزان شده بود؛ زنی بلند قد با موهایی به رنگ چوبِ تیره و چشمانی فندقی. او همخون دختر رنگپریدهاش نبود.
دخترک با ما غذا نمیخورد. من نمیدانم که او در کدام قسمت قصر غذا میخورد.
من تالارهای خودم را داشتم و همسرم پادشاه هم اتاقهای خودش را داشت. وقتی من را میخواست، به دنبالم میفرستاد و من نزد او میرفتم و خوشحالش میکردم و با هم لذت میبردیم.
یک شب، چندین ماه بعد از اینکه من را به قصر آورده بودند، او به اتاق من آمد. شش سالش بود. من داشتم در روشنایی چراغ گلدوزی میکردم و چشمانم را در مقابل دود چراغ و کم و زیاد شدن نور تنگ کرده بودم. وقتی سرم را بلند کردم، او آنجا بود.
«شاهزاده خانم؟»
او هیچ نگفت. چشمانش به سیاهی زغال و به سیاهی موهایش بود و لبهایش قرمزتر از خون. او به سمت بالا، به من نگاه کرد و لبخند زد. حتا در آن لحظه، در روشنایی چراغ، دندانهایش به نظر تیز میرسید.
«این همه دور از اتاقت چه میکنی؟»
«گشنهام.»
این حرف را همانطوری گفت که هر بچهی دیگری میگوید.
زمستان بود؛ هنگامی که غذای تازه در رویای گرما و نور خورشید است؛ اما من رشتهای از سیبهای هستهدار و خشک شده را که از تیرکهای تالارم آویزان بود داشتم و یک سیب برای او چیدم.
«بیا.»
پاییز هنگام خشک کردن، انبار کردن، زمانی برای چیدن سیبها و تمیز کردن چربی گوشت غازهاست. زمستان هنگام گرسنگی، برف و مرگ است؛ و هنگام جشن نیمهی زمستان. زمانی که ما چربی گوشت غاز را روی تمام پوست یک خوک میمالیم، آن را با سیبهای پاییزی پر میکنیم ، بعد برشتهاش میکنیم یا به سیخ میکشیمش و به محض این که ترق و تروق کرد، برای جشن آمادهاش میکنیم.
او سیب خشک شده را از من گرفت و با دندانهای زرد تیزش، شروع به جویدن کرد.
«خوشمزه است؟»
سرش را تکان داد. من همیشه از شاهزاده خانم کوچک وحشت داشتم، اما در آن لحظه با او گرم گرفتم و با انگشتانم بهنرمی گونهاش را لمس کردم. به من نگاه کرد و لبخند زد -او لبخند میزد، اما به ندرت- بعد دندانهایش را در پایین انگشت شستم، برآمدگی ونوس، فرو برد و خون را بیرون کشید. من از درد و غافلگیری شروع به جیغ کشیدن کردم؛ اما او به من نگاه کرد و ساکت شدم.
شاهزادهخانم کوچک دهانش را به دستم چسباند. لیس زد، مکید و نوشید. موقعی که کارش تمام شد، تالارم را ترک کرد. در زیر نگاه خیرهی من، زخمی که او ایجاد کرده بود، شروع کرد به بسته شدن، دلمه بستن و التیام یافتن. روز بعد شبیه یک زخم قدیمی بود: انگار که من دستم را با یک چاقوی جیبی در کودکی بریده باشم.
او من را منجمد کرده بود، مغلوب و تحت سلطه. این موضوع من را بیشتر از این حقیقت که او از خون من تغذیه کرده بود، میترساند. بعد از آن شب، من در ورودی تالارم را هنگام غروب قفل و با تیرکی از چوب بلوط محکم میکردم. آهنگری داشتم که میلههایی آهنی در اطراف پنجرههایم جاسازی کرده بود.
همسرم، عشقم، پادشاهم خیلی کم به دنبال من میفرستاد و وقتی من به نزدش میرفتم، او سرگیجه داشت. بی میل و آشفته بود.او دیگر نمی توانست جوری عشق بورزد که یک مرد عشق میورزد. او به من اجازه نمیداد که از دهان و لبانم برای مسرتش استفاده کنم؛ آن یک باری هم که سعی کردم، خشمگین شد و بعد شروع به گریستن کرد. من لبانم را دور کردم و او را محکم در آغوش گرفتم تا زمانی که هقهقش متوقف شد و همچون بچهای خوابید.
زمانی که خوابیده بود، دستانم را روی پوستش کشیدم. از زخمهای قدیمی متعددی پوشیده شده بود، اما نمیتوانستم هیچ زخمی را از دوران معاشقهمان به یاد بیاورم به جز یکی در پهلویش، جایی که در جوانی یک گراز وحشی با شاخش آن را سوراخ کرده بود.
خیلی زود او تنها سایهای از مردی بود که من با او ملاقات کرده و زیر پل عاشقش شده بودم. استخوانهایش آبی و سفید رنگ از زیر پوستش معلوم بود. در آخرین لحظات عمرش من کنارش بودم؛ دستهایش به سردی سنگ بود، چشمانش آبی شیری، موها و ریشش بیرنگ، بدون درخشندگی و بیحالت بودند. او بدون اینکه اعتراف کند، مرد. از سر تا نوک پا پوستش صدمه دیده، چرک و پرآبله از زخمهای قدیمی بود.
هیچ وزنی نداشت. زمین سخت و یخزده بود. ما نمیتوانستیم هیچ قبری برایش بکنیم. پس مقبرهای از سنگها روی جسدش ساختیم؛ فقط برای یادبود؛ چرا که چیز کمی از او باقیمانده بود که نیاز به حفاظت از دست جانوران و پرندگان گرسنه داشته باشد.
بنابراین من ملکه شدم.
من احمق و جوان بودم -از اولین باری که نور خورشید را دیده بودم، هجده تابستان آمده و رفته بود- و حالا اگر به آن زمان باز میگشتم، آن کاری را که کردم، انجام نمیدادم.
اگر امروز بود، من قلب آن دختر را بیرون میکشیدم. بعد سر، بازو و پاهایش را میبریدم. میفرستادم تا رودههایش را از شکمش بیرون بکشند. سپس در میدان شهر مامور اعدام را همزمان با اینکه نعره میکشید و گرمای آتش را بالا میبرد تا آتش به رنگ سفید در آید، تماشا میکردم. بدون اینکه پلک بزنم، میدیدم که چطور هر قطعه از او را به آتش میسپارد. کماندارانی را در اطراف میدان قرار میدادم که هر پرنده و حیوانی، هر کلاغ یا سگ یا شاهین یا موشی را که تلاش کند به آتش نزدیک شود، بزنند. و من چشمانم را تا وقتی که شاهزاده خانم تبدیل به خاکستری میشد که با باد ملایم همچون برف پراکنده شود، نمیبستم.
آنها میگویند که من یک احمق بودم؛ که آن قلب او نبود. که آن قلب یک حیوان، شاید یک گوزن یا گراز بوده است. آنها این حرف را میزنند و اشتباه میکنند.
و عدهای میگویند (اما این دروغ اوست، نه من) که قلب به من داده شدهاست و من آن را خوردهام. دروغها و نیمی از حقایق مثل برف میبارند و چیزهایی را که به خاطر دارم و دیدهام، میپوشانند. منظرهای غیرقابل تشخیص بعد از یک بارش برف؛ این چیزی است که او از زندگی من ساخته.
روی بدن عشقم، روی رانهای پدرش و عضو مردانهاش زمانی که مُرد، آثار زخم وجود داشت.
من با آنها نرفتم. آنها دختر را در روز، وقتی که خواب و از هر وقت دیگری ضعیفتر بود، بردند. او را به قلب جنگل بردند، بلوزش را باز کردند، قلبش را بیرون کشیدند و او را مرده در راهآب برای اینکه توسط جنگل بلعیده شود، رها کردند.
جنگل جای تاریکی است. مرز قلمروهای متعدد. هیچکس به اندازه کافی احمق نخواهد بود که ادعا کند آنجا جزء قلمرو قدرت اوست. یاغیها، دزدها و همچنین گرگها در جنگل زندگی میکنند. شما میتوانید در دل جنگل دوازده روز با اسب بتازید و هرگز یک روح و موجود زنده هم نبینید، اما آنجا چشمهایی خواهند بود که تمام مدت زیر نظرتان گرفتهاند.
آنها قلبش را برایم آوردند. من میدانستم که قلب اوست؛ هیچ قلبی نمیتوانست بعد از درآورده شدن به تپیدن ادامه دهد، اما این یکی میتوانست.
من آن را به تالارم بردم.
آن را نخوردم؛ من آن را از تیرکهای بالای تختم در طول ریسمان توتهای کوهی نارنجی و قرمز چون سینهی روباه و همراه خوشههای سیر آویزان کردم.
بیرون برف فرو میریخت و ردپای شکارچیانم و جسد کوچکش را همان جایی که در جنگل گذاشته شده بود، میپوشاند.
آهنگر میلههای آهنی را از پنجرههایم جدا کرد و من دوست داشتم هر از گاهی وقتم را در بعدازظهرهای آن روزهای کوتاه زمستانی در اتاقم بگذرانم و به جنگل خیره شوم تا هوا تاریک شود.
همانطور که قبلاً گفتم، مردمی در جنگل وجود داشتند. بعضی از آنها برای نمایشگاه بهاره بیرون میآمدند؛ آن مردم حریص، وحشی و خطرناک. برخی از آنان کوتاه بودند: کوتولهها، ریزهها و گوژپشتها. بقیه دندانهای بزرگ و نگاههای خیرهی تهی احمقها را داشتند. عدهای انگشتانی همانند بالهی شنا یا چنگال خرچنگ داشتند. هر سال برای نمایشگاه بهاره که بعد از آب شدن برفها برگزار میشد، از جنگل بیرون میخزیدند.
من به عنوان یک دختر جوان در نمایشگاه کار کرده بودم و در آن زمان مردم جنگل من را میترساندند. زمانی که در آب راکد برکه آینده را پیشبینی کردم، برای بازدیدکنندگانِ نمایشگاه خوش اقبالی دیدم و بعدها هم همینطور، وقتی بزرگتر شدم در دایرهای صیقل داده شده از شیشه که پشتش تماماً نقرهپوش و هدیهای از طرف بازرگانی بود که اسب سرگردانش را در ظرف جوهر دیده بودم.
غرفهدارهای نمایشگاه از مردم جنگل میترسیدند. آنها اجناسشان را با میخ به تختههای برهنهی غرفههایشان میکوبیدند. تکههایی از نان زنجبیلی یا کمربندهای چرمی با میخهای آهنی بزرگ به چوب متصل شده بودند. آنها میگفتند که اگر اجناسشان با میخ وصل نشود، مردم جنگل آنها را برداشته و در حالی که نانهای زنجبیلی را میجوَنَد و با کمربندها شلاقزنی میکنند، فرار خواهند کرد.
با این حال، مردم جنگل پول داشتند؛ یک سکه اینجا، یک سکه آنجا. گاهی در اثر گذر زمان یا به وسیلهی زمین تغییر شکل داده بودند و سبز شده بودند، به طوری که برای قدیمیترین ما نیز تصویر روی سکه ناآشنا به نظر میرسید. همچنین آنها وسایلی برای معامله و تعویض داشتند و بدین گونه نمایشگاه ادامه پیدا کرد. همراه با سرویس دادن به طردشدگان و کوتولهها، دزدان و قاپزنها (اگر احتیاط میکردند)، کسانی که مسافران کمیاب را از سرزمینهای آن طرف جنگل شکار میکردند یا کولیها یا آهوهای کوهی (این دزدی جلوی چشمان قانون انجام میشد، چرا کهآهوهای کوهی متعلق به ملکه بودند).
سالها به آهستگی گذشت و مردم من ادعا کردند که من با ذکاوت و دانایی حکمفرمایی میکنم. آن قلب هنوز بالای تختم آویزان بود و شبها به آرامی میتپید. مدرکی وجود نداشت که کسی برای آن بچه عزاداری کرده باشد: او در آن زمان یک موجود وحشتناک بود و آنها باور داشتند که به خوبی از دستش خلاص شدهاند.
نمایشگاه بهاره به دنبال نمایشگاه بهاره؛ پنج تا از آنها هر کدام غم انگیزتر، بیقوتتر، با جنسهای تقلبی و بنجلتر از قبلی آمد و رفت. تعداد کمتری از مردم جنگل برای خرید از آنجا بیرون میآمدند. آنهایی هم که میآمدند به نظر مطیع و بیتوجه میرسیدند. غرفهدارها دست از میخ زدن اجناسشان به تختههای غرفههایشان برداشتند. زمانی که پنجمین سال فرا رسید، یک مشت از مردم از جنگل آمدند؛ تجمعی از مردان پرموی کوچک و هراسان و نه هیچکس دیگر.
ارباب نمایشگاه و شاگردش زمانی که نمایشگاه تمام شد، پیش من آمدند. من او را قبل از اینکه ملکه بشوم، کمی میشناختم. او گفت:«پیش شما آمدهام، اما نه به این دلیل که شما ملکهام هستید.» چیزی نگفتم فقط گوش دادم.
او ادامه داد: «پیش شما آمدهام، چون دانا هستید. هنگامی که کودک بودید، با خیره شدن در یک ظرف جوهر توانستید یک کره اسب سرگردان را بیابید. موقعی که دوشیزه بودید، با خیره شدن در آینهی خودتان، طفلی گمشده را که دور از مادرش سرگردان شده بود، پیدا کردید. شما رازهایی را میدانید و میتوانید آنها را از مخفیگاهشان بیرون بکشید. ملکهی من.»
او پرسید: «چه اتفاقی برای مردم جنگل افتاده است؟ سال بعد نمایشگاه بهارهای نخواهیم داشت. مسافران قلمروهای دیگر نادر و کم شدهاند، مردم جنگل تقریباً به شکل کامل رفتهاند. اگر یک سال دیگر مثل سالی که گذشت داشته باشیم، همگی از گرسنگی خواهیم مرد.»
به خدمتکارانم دستور دادم که آینهام را بیاورند. ساخت سادهای داشت، یک دایرهی شیشهای با پشت نقرهپوش که آن را میان پوست گوزن درون یک صندوق در تالارم نگهداری میکردم. آن را پیش من آوردند و سپس درونش خیره شدم.
دوازده ساله بود و دیگر یک بچهی کوچک نبود. پوستش هنوز رنگپریده، چشمان و موهایش به سیاهی زغال، لبهایش به سرخی خون بود. همان لباسهایی را پوشیده بود که آخرین بار هنگام خروج از قصر به تن داشت. همان بلوز و دامن؛ هر چند خیلی گشاد و ترمیم شده بودند. روی آنها یک شنل چرمی پوشیده بود و به جای چکمه، کیسههای چرمی داشت که با تسمه روی پاهای کوچکش گره خورده بودند.
او در جنگل کنار یک درخت ایستاده بود.
همزمان با این که با چشمان ذهنم تماشا میکردم، او را دیدم که کمکم پیش میرفت و گام بر میداشت و با حرکت تند و سریع از درختی به درخت دیگر میپرید، درست مثل یک حیوان؛ یک خفاش یا یک گرگ. او به دنبال کسی بود.
آن مرد یک راهب بود. لباسی کنفی به تن داشت و پاهایش برهنه، زخم شده و سفت و سر و ریشش بیش از حد بلند و نتراشیده بودند.
او از پشت درختان مرد را نگاه میکرد. سرانجام مرد برای شب توقف و شروع به تهیهی آتش کرد. شاخههای کوچک را میشکست؛ لانهی یک سینهسرخ را خراب کرد تا آتش را بیفروزد. او یک جعبهی سنگ آتشزنه در ردایش داشت و آنقدر سنگ آتشزنه را به فولاد زد تا جرقه زد و آتش شعله کشید. در لانهای که او یافته بود، دو تخم مرغ وجود داشت و او آنها را خامخام خورد. آنها نمیتوانستند برای مرد به آن بزرگی غذایی حسابی باشند.
راهب در نور آتش نشست و او از جایی که در آن پنهان شده بود، بیرون آمد. در سمت دیگر آتش دولا و به مرد خیره شد. مرد نیشخندی زد، گویی از آخرین باری که انسان دیگری را دیده بود مدتها میگذشت. با سر به او اشاره کرد که پیشش بیاید.
او بلند شد. آتش را دور زد و به فاصلهی یک دست با او ایستاد. او ردایش را گشت تا اینکه یک سکه پیدا کرد -یک سکهی مسی کوچک- و آن را برایش پرتاب کرد. او سکه را گرفت. سر تکان داد و پیش مرد رفت. راهب طناب دور کمرش را کشید و و ردایش را باز کرد. بدنش به اندازهی یک خرس پر مو بود. او مرد را به سمت خزهها هل داد. یک دستش مثل عنکبوت میان گیسوانش خزید و نهایتاً به مرد ختم شد و با دست دیگرش یک دایره روی سینهی مرد کشید. مرد چشمانش را بست و کورمالکورمال دست بزرگش را حرکت داد. پوست سفید نرمش در مقابل بدن قهوهای و خزدار آن مرد مسخره بود.
او دندانهایش را در سینهی مرد فرو برد. مرد ابتدا چشمانش را باز کرد و بعد دوباره آنها را بست و دختر نوشید.
روی بدنش نشست و از خونش تغذیه کرد. کمکم مایعی تیره از میان پاهایش به راه افتاد...
سرپرست نمایشگاه پرسید: «میدانید چه چیزی مسافران را از شهر ما دور نگه میدارد؟ چه اتفاقی دارد برای مردم جنگل میفتد؟»
آینه را در پوست گوزن پوشاندم و به او گفتم که شخصاً این را وظیفهی خود میدانم که امنیت را یک بار دیگر به جنگل برگردانم.
من باید این کار را میکردم حتی با اینکه میترسیدم. من ملکه بودم.
یک زن احمق حتماً او را تا جنگل دنبال کرده و سعی میکرد آن موجود را به چنگ آورد؛ اما من یک بار احمق بودم و علاقهای نداشتم که یک بار دیگر هم احمق باشم.
من با کتابهای قدیمی وقت میگذراندم، چون کمی توانایی خواندن داشتم. وقتم را با زنان کولی که برای گذشتن از کشور ما از کوهستانهای جنوب به جای استفاده از جنگلهای شمالی و غربی استفاده میکردند، میگذراندم.
خودم را آماده کردم و آنچه که ممکن بود به آن نیاز پیدا کنم، مهیا ساختم و وقتی اولین برف شروع به فرو ریختن کرد، حاضر بودم.
در بلندترین برج قصر، جایی که به سمت آسمان باز بود، برهنه و تنها ایستادم. بادها بدنم را خنک میکردند. موهای دست و پاهایم سیخ میشد. یک کاسهی نقره و سبدی که در آن چاقویی نقرهای، یک میخ نقرهای، تعدادی گیره، یک ردای خاکستری و سه سیب سبز وجود داشت با خود آورده بودم.
آنها را پایین گذاشتم و آنجا، بدون لباس، روی برج، فروتنانه در مقابل آسمان شب و باد ایستادم. اگر مردی آنجا بود که من را ببیند، چشمانش را در میآوردم؛ اما هیچکس آنجا نبود که جاسوسی کند. ابرها در آسمان سریع حرکت میکردند و میگذشتند و ماه رنگپریده را میپوشاندند و دوباره نمایان میکردند.
چاقوی نقرهای را برداشتم و دست چپم را شکافتم؛ یک، دو، سه دفعه. خون در کاسه ریخت؛ سرخیاش در نور ماه سیاه به نظر میرسید.
از پودری که دور گردنم بسته بودم، به آن اضافه کردم؛ خاکستری قهوهای رنگ که از گیاهان خشک شده و پوست یک نوع وزغ خاص و چیزهای معین دیگر ساخته شده بود. همزمان با این که جلوی لخته شدن خون را میگرفت، آن را غلیظتر میکرد.
سه سیب را برداشتم و یک به یک پوست آنها را به نرمی با میخ نقرهای خراش دادم. بعد آنها را در کاسهی نقرهای جا دادم و گذاشتم آنجا بمانند تا زمانی که اولین دانههای برف آن سال به آهستگی روی پوستم، سیبها و خون ریختند.
زمانی که طلوع خورشید شروع به روشن کردن آسمان کرد، خودم را در ردای خاکستری پوشاندم و سیبهای قرمز را از کاسهی نقرهای برداشتم. آنها را یکییکی با انبرک نقرهای در سبدم گذاشتم و مواظب بودم که لمسشان نکنم. هیچ چیز از خون من یا پودر قهوهای در کاسهی نقره باقی نماند؛ هیچ چیز جز پس ماندهای سیاه که مانند زنگار مس بود.
کاسه را در زمین دفن کردم. یک طلسم روی سیبها قرار دادم - همانطوری که یک بار سالها پیش کنار یک پل روی خودم طلسمی گذاشتم؛ طلسمی که میگفت آنها بدون شک عالیترین سیبهای دنیا هستند و پوستهای قرمز و سرخشان به رنگ گرم خون تازه بود.
کلاه شنلم را تا روی صورتم پایین کشیدم و با خودم ربانها و تزیینات زیبایی برای موها برداشتم و آنها روی سبد ساخته شده از نی، جاسازی کردم. به تنهایی پا به جنگل گذاشتم و قدمزنان پیش رفتم تا به محل زندگیاش رسیدم؛ یک صخرهی ماسهای بلند که با غارهای عمیقی که به درون دیواری سنگی میرفت، پوشانده شده بود.
دورتادور صخره، درختان و صخرههای سنگی وجود داشتند و من بیصدا و آرام، بدون آشفتن شاخه یا برگ افتادهای از یک درخت به درختی دیگر مرفتم. جای خود را برای پنهان شدن پیدا کردم. منتظر مانده و نگاه کردم.
بعد از چند ساعت یک مشت کوتوله از غار جلویی بیرون خزیدند؛ زشت، بدشکل، مردان پرموی کوچک، ساکنان قدیمی این سرزمین. حالا دیگر آنان را به ندرت میشد دید. در جنگل ناپدید شدند و هیچ کدام جاسوسی من را نکردند. هر چند که یکی از آنها ایستاد تا پشت صخرهای که من پنهان شده بودم، ادرار کند. منتظر ماندم. هیچ کس دیگری بیرون نیامد. به ورودی غار رفتم و داخلش با یک صدای پیر و بلند« آهای» گفتم.
زمانی که او از داخل تاریکی برهنه و تنها به سمتم آمد، زخم روی برآمدگی ونوس انگشتم تپید و ضربان گرفت.
او، دختر خواندهام؛ سیزده ساله و بدون هیچ خدشهای به پوست سفید و بینقصش -جز زخم کبودی که روی سینهی چپش به خاطر بیرون کشیدهشدن قلبش از آن زمان باقی مانده بود- روبرویم ایستاد. پاهایش از لکههای خیس و سیاه کثیفی پوشانده شده بود. همانطور که در ردایم پنهان شده بودم، به من رسید. گرسنه به من خیره شد. قارقار کنان گفتم: «روبان... خانم قشنگ... روبانهای زیبا برای موهایت...»
لبخندی زد و به من اشاره کرد. یک تقلا؛ زخم روی دستم داشت من را به سمت او میکشید. کاری را که نقشهاش را کشیده بودم، انجام دادم؛ اما آن را آمادهتر از آن چه برنامهریزی کرده بودم، انجام دادم؛ سبد را انداختم و درست مثل زن دورهگرد بیخون پیری که تظاهر میکردم هستم، جیغ کشیدم و فرارکردم.
ردای خاکستریام به رنگ جنگل بود و من سریع بودم، نتوانست من را بگیرد. راهم را به سمت قصر باز کردم.
من ندیدمش، اما بگذارید تصور کنیم دختر خسته و گرسنه به غارش بازگشت و سبد رها شدهی من را روی زمین پیدا کرد.
او چه کرد؟
دوست دارم فکر کنم که اول با روبانها بازی کرد و آنها را به موهای سیاهش بافت. آنها را دور گردن رنگپریدهاش یا دور کمر -کوچکش گره زد.
و بعد کنجکاوانه پارچه را کنار زد تا داخل سبد را ببیند و سپس سیبهای قرمز و سرخ را دید.
مطمئناً بوی سیبهای تازه را میدادند و بوی خون هم. او نیز گرسنه بود. من او را در حالی که یک سیب را بر میدارد و به گونهاش میفشارد و صافی سردش را در برابر پوستش حس میکند، تصور میکنم.
دهانش را باز میکند و یک گاز بزرگ از آن میزند...
زمانی که به تالارم رسیدم، قلب آویزان شده از سقف در کنار سیبها و گوشتها و سوسیسهای خشک شده تسلیم شده بود و دیگر نمیتپید. آنجا، در سکوت، بدون حرکت یا زندگی آویزان بود و من یک بار دیگر احساس امنیت کردم.
زمستان آن سال برف زیاد و عمیق بود و دیر آب شد. ما همگی در بهار گرسنگی کشیدیم.
نمایشگاه بهارهی آن سال کمی پیشرفت کرده بود. مردم جنگل هنوز کم بودند، ولی به هر حال بودند و مسافرانی از سرزمینهای آن سوی جنگل هم دیده میشدند.
مردان پرموی غار جنگل را دیدم که خرید میکردند و برای تکههایی از شیشه، کریستال و سنگ کوآرتز چانه میزدند. با سکههای نقره پول شیشهها را پرداختند؛ غنایمی که از بقایای دختر خواندهام برداشته بودند. هیچ شکی نداشتم. وقتی پای چیزی که آنها میخریدند وسط میآمد، مردم شهر سریع به خانههایشان بر میگشتند و با کریستالهای شانس و در چند مورد با ورقههای بزرگی از شیشه بر میگشتند.
اندکی به اینکه آنها را بکشم فکر کردم، اما این کار را نکردم. تا زمانی که قلب، ساکت، بیحرکت و سرد از تیرک تالارم آویزان بود، من در امان بودم و مردم جنگل هم و سرانجام مردم شهر هم.
بیست و پنجمین سال من از راه رسید و وقتی شاهزاده به قصر من آمد، دو زمستان میگذشت که دخترخواندهام میوهی سمی را خورده بود. او بسیار قد بلند، با چشمان سبز و پوست سبزهی مردم آن طرف کوهستان بود.
او با همراهان کمی سواری میکرد. فقط آنقدری که بتوانند از او محافظت کنند. آنقدر کوچک که یک پادشاه یا ملکهی دیگر مثل من، او را به عنوان خطر احتمالی در نظر نگیرد.
من اهل عمل بودم؛ به اتحاد میان سرزمینهایم فکر میکردم؛ به قلمروهایی که از جنگل تا دریای جنوب کشیده شده بود. من به عشق موطلایی ریشویم تمام این هشت سال فکر میکردم و شب هنگام به اتاق شاهزاده رفتم.
من بیگناه نیستم. اما همسر مرحومم -کسی که زمانی پادشاهی میکرد- واقعا عشق اولم بود و مهم نیست که دیگران چه بگویند.
شاهزادهی در آغاز هیجانزده به نظر میرسید. از من خواست تا جایم را عوض کنم و مجبورم کرد که روبروی پنجرهی باز، دور از آتش بایستم تا وقتی که پوستم مثل سنگ سرد شد. بعد از من خواست که با دستهای پیچیده دور سینههایم، با چشمان کاملاً باز به پشت دراز بکشم و فقط به تیرکهای بالا خیره شوم. از من خواست که حرکت نکنم و تا حد ممکن آهسته نفس بکشم. از من خواست که چیزی نگویم.
همزمان با اینکه درونم رخنه میکرد، نمیتوانستم جلوی خود را بگیرم.
لمسش کردم.
او به نرمی گفت: «خواهش میکنم، شما نباید حرکت کنید و حرف بزنید. فقط آنجا روی سنگهای سرد و زیبا دراز بکشید.»
کمی بعد اتاق شاهزاده را ترک کردم.
او صبح زود فردا، همراه مردانش آنجا را ترک کرد و به سمت جنگل راند.
حالا در حال سواری تصورش میکنم. لبهای رنگپریدهاش را تصور میکنم که خیلی محکم به یکدیگر فشرده میشوند. سپس گروه کوچک او را تصور میکنم که در جنگل سواری میکنندو بالاخره به قبر شیشهای دخترخواندهام میرسند. خیلی رنگپریده، به شدت سرد، برهنه، درون شیشه و کمی بیشتر از یک دختر نوجوان، مرده.
در خیالم تقریباً میتوانم تحریک شدنش را حس کنم. زیر لب دعاهایی در مورد شانس خوبش میخواند. او را تصور میکنم که چطور با مردهای پرموی جنگل، بر سر طلا و ادویه به جای آن جسد دوستداشتنی درون گور کریستالی مذاکره میکند. نمیدانم. من آنجا نبودم؛ در حال پیشبینی داخل اشیا هم نبودم. فقط میتوانم تصورکنم...
دستانش صفحههای شیشهای و کوآرتز را از بدن سرد او برداشتند، به نرمی گونههای سردش را نوازش کردند و با دیدن جسدی که هنوز تازه و انعطافپذیر بود، به وجد آمدند.
آیا او سیب را از گلویش بیرون کشید؟ یا وقتی به پشت بدن سردش کوبید، چشمانش را به آهستگی باز کرد؟ آیا دهانش را با آن لبهای قرمز و دندانهای تیز زرد در کنار گردن سبزهی شاهزاده باز کرد و همزمان با این خون -که زندگی بود- تکهی سیب -سیب من- را شسته و کنار زده بود؟ فقط تصورمیکنم. نمیدانم.
فقط این را میدانم؛ شب بیدار شدم و دیدم که قلبش یک بار دیگر ضربان و تپش دارد. خون شور از بالا روی صورتم چکید. بلند شدم. دستم میسوخت و کوفته بود؛ انگار پایین شستم را محکم به سنگی کوبیده باشم.
صدای کوبیدن در آمد. ترسیدم، اما یک ملکه بودم و حاضر نبودم ترسم را نشان بدهم. در را باز کردم.
اول مردانش وارد تالارم شدند و دور تا دور من با شمشیرهای تیز و نیزههای بلندشان ایستادند.
بعد شاهزاده وارد شد و روی صورتم تف کرد. بالاخره او وارد تالار شد؛ همانطور که در شش سالگی و اولین باری که ملکه شده بودم، وارد شد. تغییری نکرده بود. در واقع اصلاً.
او ریسمانی را که قلبش از آن آویزان بود، پایین کشید. توتهای کوهی خشک شده را یکییکی بیرون کشید. خوشهی سیر را جدا کرد -حالا دیگر بعد از این همه سال خشک شده بود- بعد آن چیزی را که از آن خودش بود، بر داشت؛ قلب تپندهاش را - یک قلب کوچک، نه بزرگتر از قلب یک بز یا خرسی ماده. قلب در دستش از خون پر و خالی میشد و میتپید.
ناخنهایش باید از شیشه هم تیزتر میبودند. او سینهاش را با آنها باز کرد و روی جای زخم بنفشش کشید. ناگهان سینهاش باز و بدون خون شد .یک بار قلبش را لیس زد، به طوری که خون روی دستهایش لغزید و قلب را به درون سینهاش فشارداد.
دیدم که این کار را کرد. دیدم که گوشت سینهاش را یک بار دیگر بست. دیدم که جای زخم بنفشش شروع به ناپدید شدن کرد.
شاهزادهاش به نظر کمی نگران میرسید، اما با این وجود دستش را دور او حلقه زد و آنها کنار یکدیگر آنجا ایستادند و منتظر ماندند.
او خونسرد بود و شکوفهی مرگ همچنان بر لبانش میدرخشید و هوس شاهزاده به هیچ وجه کم نشده بود.
به من گفتند که با هم ازدواج خواهند کرد و قلمروهایشان مطمئناً به یکدیگر خواهند پیوست. به من گفتند که در روز عروسی با آنها خواهم بود.
اینجا کمکم دارد گرم میشود.
آنها در مورد من به مردم حرفهای بدی زدهاند؛ یک دنیا دروغ و کمی حقیقت تا به ماجرایشان کمی چاشنی و طعم اضافه کنند.
من در سلول کوچک سنگی درون قصر محصور شدم و در پاییز همانجا ماندم. امروز من را از سلول بیرون کشیدند. لباس کهنهام را درآوردند و برهنهام کردند. کثیفی را از من زدودند. سرم و کمرم را تراشیدند و با چربی حیوانی پوستم را مالیدند. همزمان با این که مرا میبردند، برف میبارید. دو مرد هرکدام یک دست. دو مرد دیگر هرکدام یک پا را گرفته بودند؛ کاملاً بیدفاع، بال گسترده و سرد. چلهی زمستان از میان جمعیت، من را به کوره بردند. دختر خواندهام آنجا کنار شاهزادهاش ایستاده بود. من را در این بیآبرویی نگریست و هیچ نگفت. در حالی که من را طعنهگویان، تحقیرکنان و بیتفاوت به داخل کوره هل میدادند، دانهای برف را دیدم که بر گونهاش نشست و همانجا بدون آنکه آب شود، ماند. در کوره را پشت سرم بستند. اینجا کمکم دارد گرمتر میشود و بیرون آنها دارند سرود میخوانند، تشویق میکنند و بر اطراف کوره میکوبند.
او نمیخندید. نه مسخره میکرد، نه حرفی میزد. به من پوزخند نزد؛ حتا سعی نکرد از من دور شود. اگرچه به من نگاه کرد و برای یک لحظه من انعکاس خودم را در چشمانش دیدم.
من جیغ نخواهم کشید. این لذت را به آنها نخواهم داد. آنها جسد من را خواهند داشت، اما روحم و داستانم متعلق به خودم هستند و با من خواهند مرد. روغن حیوانی شروع به آب شدن و درخشیدن روی پوستم میکند. من هیچ صدایی نخواهم کرد. دیگر به این موضوع فکر نخواهم کرد. به جای آن به دانهی برف روی گونهاش، به موهایش، به سیاهی زغال، به لبانش، به قرمزی خون و به پوستش، به سفید برفی فکر میکنم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: